حاج آقا دستور داده بود که آبگرمکن را فقط نصب کنند تا خودش نحوه کار را کنترل نماید
ظهر وقتی که حاج آقا خانه بود دائم با موبایلش اس ام اس میداد که این کار تا آن زمان سابقه نداشت همسر حاج آقا با شوخی گفت نکنه زیر سرت بلند شده و حاج آقا هم با لبخند ملیحی جواب داد : دیشب دوتا متکا گذاشتم زیر سرم
تقریبا ساعت 4 بعد از ظهر بود که حاج آقا خوابش برد و همسرش که به حاج آقا مشکوک شده بود رفت سراغ موبایل حاج آقا و موبایل قفل بود و رمز میخواست هر رمزی که زد باز نشد که نشد شکش به یقین تبدیل شد که پای یک زن دیگه در میان است برای همین تصمیم گرفت حرکات حاج آقا را زیر نظر بگیره و هر طور شده رمز موبایل را کشف کند
محل نشستن حاج آقا توی خانه یک تشکچه بود که اطرافش با بالش های زیبا و حجیمی تزئین شده بود و حاج آقا همیشه اونجا لم میداد و استراحت میکرد برای همین هم همسرش از خواب او استفاده کرد و دوربین دیجیتالی که داشتند کارت مموری اش را عوض کرد و طوری قرار داد که جلوی دید نباشد و مسلط به محل نشستن حاج آقا باشه و کنترلش را هم در دسترس خودش قرار داد ساعت حدود 6 بود که حاج آقا از خواب بیدار شد و همسرش سریع دوربین را روشن کرد و رفت وسایل پذیرائی بعد از خواب او را بیاره حاج آقا از همه جا بیخبر موبایل را برداشت و رمز را وارد کرد و در یک اس ام اس نوشت دیگه دوستت ندارم
حاج آقا بعد از پذیرائی با ماشین اداره که بیرون ساختمان منتظر بود برای شرکت در جلسه ای حرکت کرد و اما همسر حاج آقا فیلم را به کامپیوتر منتقل کرد تا واضحتر ببیند که در همان ابتدا رمز موبایل را بدست آورد و بعد هم برای دیدن اس ام اس مجبور شد استپ بزند و صفحه را بزرگ کند تا نوشته بهتر دیده بشه وبا تعجب کلمه دیگه دوستت ندارم را که به زور میشد خواند را دید و خونش بجوش آمد دیگه مطمئن شده بود پای زن دیگه ای در میان است و حاج آقا الکی گفته جلسه داره و خواسته بره سراغ آن زن و حدس زد که وقتی اون اس ام اس ارسال شده طرف مقابل حاج آقا را راضی کرده ببیندش و هرچی که بخواد براش انجام بده صورتش از خشم قرمز شده بود مدام توی اتاق از این طرف به اون طرف میرفت وقتی کلفتشان گفت خانم شام چی درست کنم جواب داد زهر مار با مرگ موش
با خودش فکر میکرد چطوری برخورد کنه و خواست اگر حاج آقا آمد سیلی محکمی نثارش کنه ولی باز فکر کرد اگر از خدا خواست و به همین دلیل از خانه رفت سراغ آن زن چکار کند افکار همینطور رژه میرفتند بقدری گریه کرده بود که چشماش کاسه خون شده بود بخصوص که حاج آقا تا ساعت 10 شب هم هنوز نیامده بود هر طور بود به خودش مسلط شد تا حاج آقا اگر آمد متوجه حال دگر گونش نشه
ساعت 11 بود که با حالتی خسته و کسل و از نظر همسرش مشکوک حاج آقا وارد منزل شد ووقتی همسرش گفت چرا اینقدر دیر آمدی شام دیگه سرد شده حاج آقا گفت شام را بعد از جلسه همانجا خوردیم دیگه تحملش برای حاج خانم مشکل بود و جیغی از ته دل کشید و از حال رفت و غش کرد زنگ زدند اورژانس و سریع حاج خانم را منتقل کردند بیمارستان
وقتی پزشک معاینه کرد گفت شوک بهش وارد شده و باید بستری بشه و ممکنه تا صبح هم به هوش نیاد مراحل بستری شدن انجام شد و حاج آقا خودش بعنوان همراه توی بیمارستان ماند نزدیک صبح بود که با ناله حاج خانم بیدار شد و پرستار را خبر کرد تا مسکن به مریض بدهند در هر حال صبح حاج خانم بهوش آمد و از اینکه حاج آقا را بالای سر خودش میدید خوشحال بنظر میرسید ولی در دلش غوغائی بود با خودش گفت اینجوری نمیشه ثابت کرد باید مدرک بدست بیارم تا بتونم حق حاج آقا را کف دستش بذارم
دکتر ساعت 10 صبح آمد ویزیت و حاج خانم را مرخص کرد و از حاج آقا خواست مراقب باشه که استرس و خبر ناگهانی به حاج خانم وارد نشه وقتی به خانه برگشتند حاج آقا به اداره رفت و ....
و این ماجرا همچنان ادامه دارد